حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 17 روز سن داره

حسنا کو چو لو

سلام ما اومدیم

سلام مامان خوبی فدات بشم نمیدونم چه جوری خاطرات این چند وقت رو برات بگم که چه قده بلا شدی راستش این چند وقت نمیدونم زیاد حوصله نداستم برا نوشتن وبت از طزفی درگیر بودم ...
28 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

         این تصویر با کیفیت full hd می باشد برای دیدن این تصویر با کیفیت بالا رو لینک زیر کلیک کنید http://up98.org/upload/server1/02/g/ueau7844fjm2rvwwaket.jpg ...
8 فروردين 1391

احوالات خانواده مامان جونی

دوباره سلامممممممممممممممم من اومدم امروز میخوام از تحولاتیکه تازگی افتاده بگم مامان جونی مادر جون (مامان من )تو امتحان کتبی رانندگی قبول شده مبارکش باشه امروزم قراره بره تعیین کلاس و مربی دیگه داییها امتحاناتشون شروع شده ومن براشون ارزوی موفقیت دارم همچنین برا خاله مریم که امتحانات دانشگاهش شروع شده دیگه چند روز پیش شه تولد پسر دایی علی یعنی حمید اقا بود که وارد ١٧سالگی شد الهی که ١٠٠٠ساله بشه دییگه خبری نیست همه خوب هستن و روزگارشون بر وفق مراده راستی یادم باشه بعدا از خودم و خونواده بابابی برات بنویسم پایان      ...
27 دی 1390

بابایی اومده که ما اومدیم

سلام به دوستام و ماماننا مهربون  ببخشید چند وقت نبودم اخه یکم از این مشکلات زندگی نذاشت که بیام و به شما سر بزنم دلم برا همتون تنگ شده امروز میخوام حسابی جبران کنم ممنون که به من سر میزدین و مارو شرمنده کردین با نظراتتون الانم که اومدم همسرم اومده مشهد و باز من به اشیونه خودم اومدم با خیال راحت دارم مینویسم و حسنا جونی هم خوابه نفسم از چند روز پیش امتحانات دانشگاهش شروع شده برا همین هم این هفته بیشتر پیشمون بود پریروز امتحانشو داد خیلی سخته اخه رشته نفسم مکانیکه برا همینه این ترمم سر کلاساش که نرفته به خاطر وضعیت کارش همش یزد بود من از ته قلبم براش دعا میکنم که توی همه مراحل تحصیل و زندگیش به بالاترین جایگاه برسه از شما...
22 دی 1390

شما خانم کوچولوی منی

  سلام مامانی خوبی چند وقت بود برات چیزی ننوشته بودم الان شما 7 ماه و 9 روز و 9 ساعت و 3 دقیقه و 10 ثانیه که پیش منو وبابایی هستین مامانی ٧ ماهگیت مبارک باشه ناناز مامانی خدارو شکر میکنم به خاطر محبتی مثل شما که با اومدن شما من دیگه تنها نیستم و همیشه یه نی نی ناز با منه که منو به زندگی و آینده امیدوار تر میکنه خلاصه الان بابایی مدتی که یزد کار مینکه هر ٤روز یکبار میاد پیش ما ما هم در نبود بابایی خونه بابابزرگ هسیم با خاله مریم و دایی محمد ودتیی رضا  خوش میگذره مهم اینکه با وجود نبودن بابابیی میگذره اگه اونا نبودن شایید دروی بابایی برام خیلی سخت میشد اما خدارو شکر که هستن دیگه از احوالات شما قند...
22 دی 1390

سیب سرخ عشق

  سلام ...   همه پروانه هایی که دور و برت می چرخند ... همه سیب های سرخ ... همه گل های محمدی و همه شعر های حافظ ... سلام های من هستند ...که از اتاق کوچک دلم برایت پست کرده ام ... وقتی از تو می نویسم ... واژه هایم پرنده می شوند ... دفترم به رقص می آید و آهسته ... آهسته از پلک هایم خورشید می ریزد ... اگر خود خواهی نبود ... برایت می نوشتم که خداوند تو را برای دل من آفریده ست ... برای لحظه های آسمانی من ... اما چقدر دور ... چقدر فاصله ... چقدر انتظار ... انتظار ... انتظار ... انگار سهم من و تو از عشق ... همین انتظاری ست که مثل یک سیب بین ما تقسیم شده ست ... حالا ،ب...
13 دی 1390