حسناحسنا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

حسنا کو چو لو

تصمیم بزرگ , اره یا نه

سلام مامانی خوبی فدات بشم الان خونه بابابزرگم امروز 2روزه که اینجام بابایی رفته یزد پیش اقا جون روز یک شنبه بود که ساعت 4 صبح رفت ماموریت برا نصب ایستگاه گاز اخه بابایی تو جهاد کار میکنه شب قبلش به من گفته بود که رزومه کاری شو برا شرکت اقا جون اینا بفرستم من فکس کردم تا اینکه وقتی ماموریت بود زنگ زد گفت که وسایل سفرشو ببندم می خواد شب بره یزد مثل اینکه با رزومه اش موافقت کردن ومیخوانش برا مدیریت پروژهاشون شب شد بابایی هم رفت من خونه بابا بزرگم از اون روز نمی دونم چیکار کنم دیروز زنگ زد که میخوانش وتو مصاحبه قبول شده اگه بخواد بمونه ماهی 8 روز پیش ما هستش نمی دونم باید چیکار کنم بابا میگه اینده مون تو اینجا  درست میش...
3 آبان 1390

دلم برای کسی تنگ است...........

دلم برای کسی تنگ است که دل تنگ است… دلم برای کسی تنگ است که طلوع عشق را به قلب من هدیه می دهد … دلم برای کسی تنگ است که با زیبایی کلا مش مرا در عشقش غرق می کند… دلم برای کسی تنگ است که تنم آغوشش را می طلبد … دلم برای کسی تنگ است که دستانم دستان پر مهرش را می طلبد… دلم برای کسی تنگ است که سرم شانه هایش را آرزو دارد… دلم برای کسی تنگ است که گوشهایم شنیدن صدایش را حسرت می کشد … دلم برای کسی تنگ است که چشمانم ، چشمانش را می طلبد … دلم برای کسی تنگ است که اشکهایم را دیده… دلم برای کسی تنگ است که تنهاییم را چشیده… دلم برای کسی تنگ است که سرنوشتش همانند من است...
3 آبان 1390

روز زیارتی امام رئوف

سلام مامانی دیروز روز زیارتی اقا بود من شب قبلش به باباجونی گفتم فردا صبح زود از خواب نانازیمون بزنیم و بریم حرم البته اگه اقا بطلبه اره مامانی صبح ساعت ٦ بود که بیدار شدیم شما هنوز خواب بودی تا ماصبحونه خوردیم شما هم  موقع لباس پوشیدن با بوسهای بابایی بیدار شدی مثل همیشه خنده رو با ذوق زدی اخه همیشه صبح که بابایی میری شما تو خواب نازی  ....... اره خلاصه اقا مارو طلبید رفتم حرم خیلی شلوغ بود تا بابایی شمارو برد کنار ضریح منم زیارتنامه خوندمو چند رکعت نماز هم برای دایی محمد اخه تو وصیتنامه اش نوشته  هر وقت حرم میرید برا من نماز زیارت بخونید ساعت 9/5 بود اومدیم بیرون حرم بعد از اونجا رفتیم خونه مادرجون همه خوب بودند نهار ...
30 مهر 1390

معذرت خواهی

سلام به نینی نازمن جیگر و همه نینیهای ناز مامان ببخشید خیلی وقت بود که مطلب جدیدی برات نزده بودم مامانی قول میده که از این به بعد حتما زود زود بیاد و برات پست جدید بزنه مامان جون اخه به منم حق بده و شماو بابایی باهم و من تنها خسته میشم بابایی که همش دانشگاه تازه شبم که میاد بیچاره خسته دلم براش میسوزه تورو خدا از خدا بخواه که کمکش کنه  مامانی من تازه اینقدر شما شیرین  شدی که نگو البته شرم بهش یکم اضافه کن الهی قربون خندهات بشم من ناناز من جوجومن   تازه میخوام عکسهای جیگر شدنتو بزارم تو وبت تا همه بدونند شما چقدر بلا شدی فدات بشم   ...
30 مهر 1390