شیطونی
امروز دوبار اومدم و وبتو اپ کردم ولی هی دستم اشتباهی میرفت ومتن پاک میشد انقدر از دست خودم عصبلنی شدم که نگو باز حالا که شما و بابایی خوابید اومدم برات بنویسم
خب این هفته عروسی پسر دایی بود همه رفتند به غیر از منو خاله جون مریم که به خاطر کارای ادارشون موند پیش من و منم به خاطره اینکه میترسیدم شما اذیت بشین با شایدم اذیت کنید نرفتم البته دروغ نباشه یکمم به خاطره نبود بابایی بود
خبر دیگه اینکه شما چند شبه بیقراری میکنی نمیدونم توی خواب باچشمای بسته گریه میکنی هی بیدار میشی هی باز گریه میکنی و باز با شیز دادن و روشهای یاد شده میخوابی
مامانی الان شما اوج شیطونیتون شده لبته به نظر من اخه چهار دست وپا که میکنی همش وسائل خونه بابابزرگ رو میکشی طرف خودت دیگه نگو که بلا شدی
دیگه اینکه هوای مشهد الان چند روزی بارونیه جون میده برا قدم زدن تو خیابون اخ که دلم هوای حرم اقارو تو این هوا اونم توصحن انقلاب کرده
دیگه بخاطر شما من اصلا از خونه بیرون نمیرم
تازه دیشب چون بابابیی میخواست بیاد منو دایی رضا اومدیم خونه تا بابایی راحت باشه چقدر خیابونها قشنگ شده بود منم که عاشق بارون اونم توفصل عاشقا توفصلی که من بدنیا اومدم پاییز
صفایی داره اما حیف که نمیشه بریم بیرون زود زود بزرگ شی تا باهم سه تای بریم و صفا کنیم تازه شما انقدر برا بابایی دلبری میکنی که نگو بلا
فعلا شما بیدار شدین و دارین بازی میکنین
برا امروز دیگه بسه راستی یادم رفت بگم مادر جون بابایی رفته یزد برا همین امشب عمه مژگانت رو میخوام شام دعوت کنم با عمو محمدت